جای فروغ و چند سطر خالیست

  جای فروغ و چند سطر خالیست

 

 خواستم شعری برای فروغ بگویم

 دیدم که چاپ نمی کنید

 گفتم گه نامش را دروغ بگویم

 دیدم که باور نمی کنید

 باور کنید!

 آخر چگونه بنویسم که بعد خط نزنید؟

 حتی برای سکوت که مهر معاصر لب های ماست

 در ایمانی بیاوریم،که بر دکه هاست

 جای فروغ و چند سطر خالیست

.

.

.

 باور نمی کنید؟

 لطقا چاپ نکنید

 

دزد و قاضی

 

 

 

دزد و قاضی

 

 

برد دزدي را سوي قاضي عسس
خلق بسياري روان از پيش و پس

گقت، قاضي کاين خطاکاري چه بود
دزد گفت، از مردم آزاري چه سود

گفت، بد کار را بد کيفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوي شغل خويشتن
گفت، هستم همچو قاضي راهزن




باقی شعر را در  ادامه ی مطلب بخوانید

پروین اعتصامی

وزیر فرهنگی!!!وزیر ارشادی؟؟

وزیر فرهنگی!!!وزیر ارشادی؟؟

 

 

«صفار هرندی: در کدام دولت، رئیس‌جمهور را با کاریکاتور استهزا می‌کردند؟» ـ کیهان


جوابیه گل آقا

جوابیه گل آقا

 

آقای وزیرِ اهل فرهنگ/فرموده دوباره نطق پررنگ
با لهجه‌ی نسبتاً حماسی/حرفی زده مطلقاً سیاسی
خمپاره‌ی لطف خویش از دور/انداخته سمت کاریکاتور
افتاده به دام ناسپاسی/افسوس از این هنرشناسی
ای کاش کمی تخصصی‌تر/می‌کرد نظاره آن برادر
می‌دید اهالی رسانه/دارندقلم، نه توپخانه
می‌دید که چون بساط زنبور/شهد و شکر است کاریکاتور
شیرینیِ آن نشسته در جان/در ذائقه‌ی عسل‌شناسان
می‌دید ز حرف چاپلوسان/در اصل، تمسخر فروان


 

در دولت اگر شما سوارید/چندی ز گذشته یاد آرید
مردانِ هنرشناس بودند/فهمیده و باکلاس بودند
هم برده ز علم و فن نصیبـی/هم اهل ادب که چون «حبیبی»
می‌دید اگرچه چهره‌اش را/بر جلد مجله‌ی گل‌آقا
با لحن مناسب و ملایم/می‌کرد تشکرات لازم

 حالاست زمان چاپلوسی/گل گفتن و مدح و پاچه‌بوسی
افتاده هنر میان خانه/پامال ز بازیِ زمانه

 

خالق دروغ پذیر بی گناه!!

خالق دروغ پذیر بی گناه!!

کارلو کلودی با نام اصلی کارلو لورتزینی دز سال 1826 در فلورانس ایتالیا به دنیا آمد.پدرش آشپز و مادرش خدمتکار بود

با اینکه به سیاست علاقه داشت وارد مدرسه علوم دینی شد

او در ابتدا روزنامه نگار، منتقد و نویسنده کتاب های آموزشی بود،

وی نویسندگی را از 20 سالکی آغاز کرد

در 22 سالگی روزنامه نگار گشت،

در 24 سالگی رو به نمایشنامه نویسی آورد

از 44 سالگی جذب ادبیات کودکان گشت و به ترجمه آثاری چون شاه پریان،شنل قرمزی،زیبای خفته،گربه چکمه پوش،.. پرداخت

او از نخستین کسانی است که کتب درسی را به صورت داستان بیان نمود،و در 55 سالگی یکی از اولین نشریات مخصوص کودکان را به چاپ رسانید

این نشریه که چیلدرن مگزین نام داشت از همان ابتدا داستانی را در بر داشت که بعدها داستانی آموزنده و محبوب در نزد کودکان گشت

کلودی در سال 1890 در فلورانس در گذشت

 

 

مهدی

کی میگه!!کی باور می کنه؟؟

 

کی میگه!!کی باور می کنه؟؟

 

 

 

چرا دروغ ها را میشنویم و باور می کنیم؟

چرا وقتی دروغ می گوئیم فکر نمی کنیم دماغمان ممکن است بلند شود!!

چرا باید همانند پینوکیو گوشهایمان دراز شود و به کار، بردن بار،نمایش و ...هر خفت و خواری تن دهیم تا باور کنیم که گول خورده ایم!

چرا روباه مکار و گربه نره را نمیشناسیم و جینای با وجدان بیدار را نمی فهمیم!؟

چرا سکه هایمان را می دهیم به روباه و گربه تا زیر درخت سحرآمیز چال کنند به امید آنکه خمره ای سکه فردا به جایش باشد و همان مختصر را هم از دست می دهیم!!

چرا بلاهت گربه نره را می بینیم و نمی فهمیم دام و گرفتاری آینده را!!!

کمی بهتر کارتون ببینیم!!در کتابهای درسی که خبری از این حرفها نیست!

لاشخور

    
  •  لاشخور به پاهايم نوك می‌زد. پوتين‌ها و جوراب‌هايم را پاره كرده بود و به خود پاهايم نوك می‌زد. يكسره     ضربه می‌زد، بعد با ناآرامی‌ چندبار در هوا پيرامونم چرخي می‌زد و به كارش ادامه می‌داد. مردي از كنارم  گذشت، لحظه‌اي به من نگريست و پرسيد كه چرا در برابر اين لاشخور صبر پيشه كرده ام. گفتم: «بي  دفاعم. لاشخور به سراغم آمد و شروع به نوك زدن كرد، می‌خواستم او را برانم، حتي كوشيدم خرخره اش  را بگيرم؛ اما خيلي قوي است، می‌خواست به صورتم بپرد. من هم با رضايت كامل پاهايم را فدا كردم. حالا  ديگر تكه دو پاره شده‌اند.» مرد گفت: «شما زجر می‌كشيد؛ با گلوله اي كار لاشخور تمام است.»

  •  
  •  پرسيدم: «به همين سادگي؟ شما اين لطف را در حق من می‌كنيد؟» مرد گفت: « با كمال ميل. فقط بايد به  خانه بروم و تفنگم را بياورم. می‌توانيد نيم ساعتي تحمل كنيد؟» پاسخ دادم: «نمی‌دانم.» لحظه‌اي از شدت  درد خشكم زد، بعد گفتم: «خواهش می‌كنم هر جور شده اين كار را بكنيد.» مرد گفت:« خب، با عجله بر     می‌گردم.» لاشخور در زمان گفت‌وگو آرام گوش فراداده  و اجازه داده بود كه من و آن مرد با هم نگاه‌هايي  رد و بدل كنيم. می‌ديدم كه همة ماجرا را دريافته است؛ به هوا پريد، در دوردست‌ها چرخي زد، در حالي‌كه به  پشت افتاده بودم، خود را آزاد حس می‌كردم، دست شبيه او كه غرق در خون من بود، خوني كه همة پستي‌ها  را پوشانده و تمامی‌كرانه را در برگرفته بود.

 

    فرانتس کافکا*

شکوه ی نا تمام

  شکوه ی نا تمام*

 

 

ای آسمان!باور مکن.کاین پیکر محزون منم.

من نیستم!..من نیستم!

رفت عمر من،از دست من..

این عمر مست و پست من..

یک عمر با بخت بدش بگریستم،بگریستم!

یک عمر پای اندر گلم

باری نپرسید از دلم..

من چیستم؟من کیستم؟

 

سروده ی کارو*