داستان(۳)

شغالی به درونِ خم رنگرزی رفت و بعد از ساعتی بيرون آمد، رنگش عوض شده بود، وقتی آفتاب به او میتابيد رنگها میدرخشيد و رنگارنگ میشد، سبز و سرخ و آبي و زرد و... شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتیام، پيش شغالان رفت و مغرورانه ايستاد، شغالان پرسيدند: "چه شده كه مغرور و شادكام هستی؟، غرورداری و از ما دوری میكنی؟ اين تکبر و غرور از برای چيست؟"، يكی از شغالان گفت: "ای شغالك آيا مكر و حيلهای در كار داری؟ يا واقعاً پاك و زيبا شدهای؟ آيا قصدِ فريب مردم را داری؟"
شغال گفت: در رنگهای زيبای من نگاه كنید، مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم، مرا ستايش كنيد و گوش به فرمان من باشيد، من افتخار دنيا و اساس دين هستم، من نشانه لطف خدا هستم، زيبايی من تفسير عظمت خداوند است، ديگر به من شغال نگوييد، كدام شغال اينقدر زيبايی دارد، شغالان دور او جمع شدند او را ستايش كردند و گفتند: "ای والای زيبا، تو را چه بناميم؟"، گفت: "من طاووس نر هستم"، شغالان گفتند: "آيا صدايت مثل طاووس است؟"، گفت: "نه"، گفتند: "پس طاووس نيستی، دروغ میگويی، زيبايی و صدای طاووس هديه خدايی است، تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمیرسی."
برگرفته از کتاب «حکایت های دلنشین»، اثر دکتر منوچهر فرهمند
